به همسرم مأموریتی داده شد که به صحرای موجاو در کالیفرنیا برود، او باید به سربازان تعلیم نظامی می داد. برای اینکه نزدیک شوهرم باشم، همراه او رفتم!
شوهرم را برای مانور به صحرا فرستادند و من در کلبه ای که در اختیارمان بود تنها ماندم.گرما حتی در سایه هم شدید بود، غیر از بومی های مکزیک که انگلیسی نمی دانستند همزبانی نداشتم. دائم باد می وزید و داغ بود. غذایی که می خوردم و هوایی که تنفس می کردم پر از شن بود.
بقیه در ادامه مطلب
بقدری ناراحت و افسرده بودم که نامه ای برای پدرم نوشتم و خبر دادم که به زودی برمی گردم چون تحمل اینجا یک دقیقه هم برایم مقدور نیست!!!
پدرم نامه مرا فقط در دو سطر پاسخ داد، که هرگز آنرا فراموش نمی کنم:
"دو زندانی از یک پنجره در زندان به بیرون نگاه کردند. یکی از آنها در چشم انداز خود گل و لای و جوی متعفن دید و دیگری وقتی نگاه کرد ستارگان درخشان در آسمان را"
آن دو سطر را بارها خواندم و خجالت زده شدم. با بومیان طرح دوستی ریختم به صنایع دستی آنها ابراز علاقه کردم. درباره درختان آن منطقه مطالعه کردم. به تماشای غروب و جمع آوری گوش ماهی پرداختم و از کشف این دنیای جدید به هیجان آمدم.
حالا که حرف از همسر شد، باید از بزرگواری همسران همکاران تهرانی که در کارگاههای نصب و پشتیبانی تجهیزات هستند یاد کنیم که بعضا در ماه فقط چند روز همسرانشان در تهران هستند
احسنت
مهندس شرایطی که توصیف شد منو یاد وضعیت همسر خودم و دیگر کارمندان غیر بومی جنوب کشور انداخت که به خاطر شغل ما مجبور به تحمل گرمای پنجاه درجه و گرد و خاک شصت برابر مجاز هستند و لحظه ای گلایه نمیکنند
کاملا درسته. همسران بعضی از همکاران را که در شهرستانها دیدم واقعاً انسانهای بزرگ و از خودگذشته ای بودند. باید به آنها افتخار کرد.
این متن رو اگر 28 سال پیش خوانده بودم شاید تاثیر زیادی روی زندگی من می گذاشت. اون موقع که اول خدمتم رفتم زاهدان و هر روزش برای من زجر آور بود. درحالیکه شاید اون سه سالی که اونجا تلف کردم و بیهوده ناراحت بودم می توانست پایه گذار بهترین روزهای من در بقیه عمرم باشه که اینجا مجالی برای توصیف آن نیست.
این مطلب رو برای همکاران جوانم یادگار گذاشتم تا از زندگی شهرستان و موقعیتهای ممتاز آنجا پلی بسازند برای موفقیتهای بعدی خود.
شاد و سلامت باشید
واقعا تفاوت در دیدن خیلی مهمه
مطلب خوبی بود و کلی آموزنده